♥♥.♥♥♥.♥♥♥
اینکه من سرِ این قرار چه میکردم سوال بزرگی بود
سکوت لب های من در ازدحامِ آدم هایی که برای قدم زدن موضوعِ گَپ داشتند فضا را آلوده میکرد
من اینجا دنبال چه بودم؟
وقتی همه چیز تمام شده بود حرف های یک مزاحم تلفنی به چه دردم میخورد؟
اصلا این مزاحم تلفنی کیست؟!!؟
این مزاحم؟
تابستان هشتاد و هشت شروع شد
دوازده شب زنگ میزد و سکوت میکرد
در تماس های اول مُسِر بودم که حرف بزند اما چند روز که گذشت به سکوتِ هم گوش میکردیم و تمام سعی مان این بود که دم و بازدم هایمان را با هم تنظیم کنیم و نهایتا میتوانستم صدایِ خنده های ریزش را بشنوم
از یک شب هایی به بعد جایِ سکوت را موسیقی هایی گرفت که در اوج بی کیفیتی دلنشین بود
دلنشین تر از کنسرت های چند هزار نفری
اما پایانِ این سکوت ختم شد به حرف های من
هر شب یک صفحه از " شب های روشن " را برایش میخواندم و بارِ سنگین درام را با نفس های عمیقش به من میفهماند
هنوز قصه به صفحه ی بیست و دو نرسیده بود که سرو کله ی آهو پیدا شد
من نیاز به ابراز عشق داشتم
نیاز به در آغوش کشیدن
و این احمقانه ترین دلیل برای شروعِ یک رابطه است که در اوج حماقت تَن دادم
گُر گرفتم و داغ شدم و هر چه در چنته ی احساس داشتم رو کردم.
اصلا نفهمیدم از کِی... اما وسط اس ام اس بازی هایم با آهو... مزاحم تلفنی را رد تماس میکردم
آنقدر بی هوا رد تماس کردم که دیگر فهمید سَرَم گرمِ دوست داشتنِ دیگری شده
گرم دوست داشتن کسی که بَد بودن اش را میدیدم اما تمام یاغی گری اش را با چشم و اَبرویی که برای همه خط و نشان میکشید معاوضه میکردم
باز هم نمی دانم از کِی اما تماسِ مزاحم تلفنی پایان یافت
گذشته بود... چند سالی بی خبر بودم و حالا منتظر آمدن اش به قرار
اینکه چه قیافه ای دارد و چه شکلی ست برایم مهم نبود
فقط باید میدیدم اش
چون تنها دلیلِ دیدن دوباره ی آفتاب تماسِ مشکوکِ او بود
♥♥.♥♥♥.♥♥♥
...ادامه دارد
علی سلطانی
قسمت سوم
ضربه مغزی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
صدای زنگ خواستگار نفسش را بند آورده بود و به زور آب دهانش را قورت میداد اما ذره ای تغییر در چهره ی بی تفاوتش احساس نمیشد
نامرتب بودن لباس هایش را بهانه کرد و از میان جمعیت خارج شد و سمت اتاق خواب رفت
با عجله چشمانش را بست و پلک هایش را روی هم فشار داد
تا ناهید را مقابل آیینه نبیند که دل در دلش نیست و از چشمانش ذوق و شوق سرازیر است
وارد اتاق شد و تکیه بر دیوار داد و زانوهایش را بغل کرد
خیره به در و دیوار و سیگار پشت سیگار
این همان اتاقی بود که در کودکی برای اولین بار بافتن مو را لای گیسوهای ناهید یاد گرفته بود
این همان اتاقی بود که ساعت ها نشسته و با ناهید ریاضی کار کرده بود
این همان اتاقی بود که وقتی ناهید خبر مرگ پدر بزرگ را شنید،دو ساعت در بغل خسرو گریه کرده بود تا آرام شود
این همان اتاقی بود که بوی کودکی شان را میداد
بوی عشقی که شاید از همان روزها شعله ور شد اما دم نزد
قاب عکسی روی دیوار چشمانش را گرفت که ناهید دستانش را دور گردن خسرو حلقه زده بود
بی اختیار دستش را روی گردنش کشید و قاب عکس را محکم بغل کرد و روی زمین نشست
صدای جمعیت به گوشش میرسید، صدای عروس خوشگلم به گوشش میرسید صدای خنده و صدای ناهید که پلک هایش را میدوخت
در حال خودش به سقف زل زده بود که ناگهان ناهید به همراه خواستگارش بی هوا وارد اتاق شدند
سراسیمه از جا پرید
ایشون پسر عموی منه! خسرو خان، اومده اینجا قایم شده چون لباساش نامناسب بوده، اما ما که همش این تیپی دیدیمش شما هم ببین و عادت کن به این مدلی بودنش چون از بچگی همین بوده و تغییر نکرده
خسرو مبهوت نگاه میکند
راستی خسرو یه زنگ به فرخ بزن ببین کجا مونده؟ تا الان باید میرسید
زودترم صحنه رو ترک کن میخوایم به قول ماه بانو اینجا سنگامونو وا بکنیم
ناهید میخندد و خسرو سلام سردی داده و گیج و سردرگم از اتاق خارج میشود و از درب پشتی، خانه را ترک میکند
چند قدمی از خانه دور شده و دوباره بازمیگردد و این مسیر را چند بار مثل دیوانه ها تکرار میکند و اخر سر روی زمین مینشید و به دیوار تکیه میدهد و پنجره ی اتاق را زیر نظر میگیرد و مدام سرش را تکان میدهد
دیگر طاقت اش طاق میشود و موبایلش را از جیبش درآورده و روی اسم فرخ رفته و پیامی مینویسید
فرخ یادته یبار از بالای درخت افتادی پایین و اگه من نگرفته بودمت ضربه مغزی میشدی؟! یادته؟
من یبار نذاشتم ضربه مغزی شی این بار نوبت توعه
زودتر خودتو برسون و این خواستگاری رو به هم بزن
بخدا ضربه مغزی میشم، بقیه زندگیم میره تو کما
چرا و چجوری و از کی نپرس
حرف کهنست
مال وقتایی که دبیرستانی بودیم و هر روز صبح تا دم مدرسه پشت سرش میرفتم
که کسی چپ نگاش نکنه و دیر میرسیدم مدرسه و کتک میخوردم
حالا با اون همه آرایش با یه غریبه تو یه اتاق داره حرف میزنه
فرخ بیا این پسره رو از خونه بنداز بیرون
من از بغض گلو درد گرفتم
صدام در نمیاد
بیا به همه بگو